برگ گل
=================
اینسان که شعله خیز بؤد ناله های من
پُر آتش است سینه ی درد آشنای من
گر دلنشین بؤد سخنانم شگفت نیست
هر دم بلند میشود از دل صدای من
آن راز سر به مُهر که داغِ دلِ من است
من دانم و دلِ من و داند خدای من
دعوت مکن زمانه به جاه و حشم مرا
هرگز بر استخوان نَنشیند همای من
مشاطه ی روان من اندیشه ی نکوست
دل؛ بی غبار آیینه ی قدنمای من
دایم بزرگ و پاک چو روح فرشته باش
ای آرزو ز توست همین التجای من
«بارق» ز فیض ذوق تکاپو به کوی دوست
برگ گل است آبله در زیر پای من
کابل١١/١٢/١۳۳۴
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر