۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

غزلي جديد از استاد سخن افغانستان جناب استاد باروق


برگ گل

=================

اینسان که شعله خیز بؤد ناله های من

پُر آتش است سینه ی درد آشنای من

گر دلنشین بؤد سخنانم شگفت نیست

هر دم بلند میشود از دل صدای من

آن راز سر به مُهر که داغِ دلِ من است

من دانم و دلِ من و داند خدای من

دعوت مکن زمانه به جاه و حشم مرا

هرگز بر استخوان نَنشیند همای من

مشاطه ی روان من اندیشه ی نکوست

دل؛ بی غبار آیینه ی قدنمای من

دایم بزرگ و پاک چو روح فرشته باش

ای آرزو ز توست همین التجای من

«بارق» ز فیض ذوق تکاپو به کوی دوست

برگ گل است آبله در زیر پای من

کابل١١/١٢/١۳۳۴

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر