۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

جعفر سرخی



باده ی مستانه


دل اسیر ظلمت شبگونه خالی گشته است


هم چو صیادی که خود صید غزالی گشته است


وصف طوبی را شنیدن تا به کی یاران که آن


در کنار سرو من کم از نهالی گشته است


صبحدم از پرده ی شب چون نمی آید برون


زندگانی بهر ما دیگر وبالی گشته است


گر چه مصداق لبش آب حیات است ، ای دریغ


ظلمت ما را سکندر ، وصف حالی گشته است


آن که در درس جنون استاد مجنون بود حال


خود اسیر غمزه ی لیلی جمالی گشته است


گر گریبان من از غم چاک شد نبود عجب


سینه شرحه شرحه از ابرو هلالی گشته است


زندگی (( سرخی )) همه در ماتم و زاری گذشت


چون سبو از باده ی مستانه خالی گشته است




۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

غزلی جدید از جعفر سرخی

سنگ و دیوانه
صحبت جانانه در میخانه می بینیم ما
نور معنی در دل پیمانه می بینیم ما
در کنار اشک شمع و شاخه ی گل در چمن
خون صدها بلبل و پروانه می بینیم ما
غمزه ی پیدای آن مه ، چشم دل را بسته است
آشنا را زآن سبب بیگانه می بینیم ما
ای نگار لاله رو برخیز کاین گلخانه را
بی جمال روی تو ، غم خانه می بینیم ما
زندگانی گشته سرتا پا گره ، ما غافلیم
چون گره را گوهری یک دانه می بینیم ما
این دل صدپاره از تیر نگاه آن صنم
بهر گیسوی پریشان ، شانه می بینیم ما
بر نمی دارد جدایی ، سنگ و دیوانه از آن
در حصار سنگ بس ، دیوانه می بینیم ما
عشق عالم سوز ((سرخی )) هستی دل را بسوخت
خانه ی دل را از آن ویرانه می بینیم ما