|
باده ی مستانه
دل اسیر ظلمت شبگونه خالی گشته است
هم چو صیادی که خود صید غزالی گشته است
وصف طوبی را شنیدن تا به کی یاران که آن
در کنار سرو من کم از نهالی گشته است
صبحدم از پرده ی شب چون نمی آید برون
زندگانی بهر ما دیگر وبالی گشته است
گر چه مصداق لبش آب حیات است ، ای دریغ
ظلمت ما را سکندر ، وصف حالی گشته است
آن که در درس جنون استاد مجنون بود حال
خود اسیر غمزه ی لیلی جمالی گشته است
گر گریبان من از غم چاک شد نبود عجب
سینه شرحه شرحه از ابرو هلالی گشته است
زندگی (( سرخی )) همه در ماتم و زاری گذشت
چون سبو از باده ی مستانه خالی گشته است
|
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر