۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

غزلي از جعفر سرخي



جان به لب رسيده
زخـم دگـر زدي دلا صـيد به خون تپيده را
عاشـق كــف بـريـده وخـلوت دل گزيده را
اي بت مست مه جبين , پرده ي نقش ملك چين
از چه كمان كشي ز زين , كـودك ناز ديده را
در رخ صيقــلي نـگـر هيـچ اگـر نديده اي
مسـت كمين گشاده و ترك كمان كشيده را
باز بـه شـوق ديـدنـت , بـا غزلي غزال من
در دل دامـت افــكنم , مـرغ دل رميده را
من قد خود كمان كنم , زلف تو در ميان كنم
تـا كـه زنـي تو داغ نو , اين دل داغ ديده را
گر چـه شـراب وصل تو هيچ نصيب من نشد
ليك به جان و دل خرم , باده ي سرخ ديده را
كـن نظري دمي دلا , ( سرخي ) مست باده را
تا كـه به پايت افكند , جان به لب رسيده را

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

غزلي جديد از استاد كرمي - شوش دانيال



گريزي نيست از تاوان پاييزي كه در پيش ست

پريشان شو دل از فرداي خونريزي كه در پيش ست

چه داريد اي غزلهاي غبار آلوده در دفتر

براي آن شب شعر غم انگيزي كه در پيش ست

هجوم زخمها و شانة بي تاب....دشوارست

دوام آورد در فصل نمكريزي كه در پيش ست

كدامين شما مردم در اين شبهاي طولاني

يقين دارد به آن زخم سحر خيزي كه در پيش ست

اگر در سر گذر از خويشتن داريد بسم الله

مسجل ميشود كم كم هر آن چيزي كه در پيش ست

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

شعري ازعليرضا الياسي - سراب



آنجا که شعر و شاعریم را ربوده اند

در کوچه های بسته ی تاریک انتظار

با دستهای سرد زمستان دریده اند

گلهای سرخ ونازک پیراهن بهار

مشتی شکست حادثه را در سکوت شهر

مردی نگاه کرد ولگد زد به آسمان

زن در فشار دست هوس لحظه ای نشست

گم شد میان فاجعه ی عصر بی کران

دیوار می کشید مرا در هجوم سنگ

آوارهای خسته ،زمین را به خاک زد

امشب کلنگ حادثه ها پرسه می زند

دیشب امید خشک مرا کشت و چاک زد

آنقدر در نگاه شب افتاد و لیز خورد

آن کودکانه های شما تا بزرگ شد

زل زد به چشم آینه تا آدمش کند

در انعکاس چهره ی او نیمه گرگ شد

تا شد کتاب حادثه در دست مادرم

افسانه در صدای پدر آشناتر است

در شاهنامه هاکه تمامی نداشتند

قتل پدر به دست پسر آشنا تر است

در های های گریه فقط زوزه می شنید

گوش زمانه های پر از خنده ای سیاه

بغض سپید و خشک تو را رنگ می زدند

باخرده شیشه ها ی هوس در گلوی آه

پایان نداشت رقص شب روح جاده ها

در لابه لای هرم نفس ها ی دود ودم

جایی نبود فاجعه را گم کنیم باز

در وسعت زبان پر از واژه های کم

در راستای ریل خدا سوت می کشید

تا از کنار دست گناهت عبور کرد

پر پیچ بود راه سراشیب زندگی

شیطان درست فاصله ها را مرور کرد

با مهرع.الیاسی


اعظم خواجه اف(خجسته) (تاجيکستان)

==========================
در امتداد یک شب بی خوابیی دگروقتی که


پشت لب روزی جدید سبز می شد


از تارهای نخستین نورهای خورشید


محکم گرفتم تا


امروزدر خیابان های خاکیی سرنوشت


سدّ راه دیگران نباشم.
АЪЗАМ Хучаста




Имруз
Дар имтидоди як шаби бехобии дигарВакте ки пушти лаби рузе чадид сабз мешудАз торхои нахустини нури хуршед Махкам гирифтам То имруз Дар хиёбонхои хокии сарнавишт Садди рoхи дигарон набошaм

نظر بدهید

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

غزلي از استاد شفيعي - افغانستان



آندم که الهه ی محبت
بال و پرِ جستجو گشاید
در عرش خدا فرشته ی عشق
دروازه ی آرزو گشاید
بگذار که اهرمن ببندد
بر من درِ دوزخِ هوس را
رنگینی جلوه ی تمناست
زیبا اثری که عشق دارد
هر نقش بدیع پدیده ی اوست
نازم هنری که عشق دارد
مشاطه ی شاهدِ روان است
پرداز جمال آرزوها
ای دوست همای عشق هرگز
بر خار و خس آشیان نسازد
تا مرغ سرا به اوج پرواز
با بال سبک عنان نسازد
تا بحر به قطره حل نگردد
خرشید به ذره می نگنجد
من اختر تابناک مهرم
من زاده ی آفتاب عشقم
هر شعله که از دل حسد خاست
گردد نه حریف تاب عشقم
بگذار ز خجلت آب گردد
شمعی که در آفتاب سوزد
کابل٢۸/٢/١۳۴١

غزلي زيبا از استاى رضا كرمي - شوش دانيال



اين ذهن مشغولي كه دارم مال من نيست

افعال مجهولي كه دارم مال من نيست

مستا جر جاليزها ي عشق هستم

انگارمحصولي كه دارم مال من نيست

روح غزلهاي مرا سيلاب برده است

اشعار منقولي كه دارم مال من نيست

آزادي من هست با قيد ضمانت

رفتار معقولي كه دارم مال من نيست

اي اشكهاي داغ اينها را بگوييد

ديوان كشكولي كه دارم مال من نيست

امكان پرواز مرا ابليس گم كرد

اين بال معمولي كه دارم مال من نيست

اي جاده هاي دور دستم را بگيريد

اين پاي معلولي كه دارم مال من نيست

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

غزلي از استاد علي نظمي تبريزي

دل و دين
==================

چون شكوه كنم از تو كه بردي دل و دينم؟

زيرا كه به عشق تو نه آن بود نه اينم

مستانه شبي از پس آن پرده برون آي

تا چند به سوداي جمال تو نشينم

گر آمدم از كعبه به بتخانه مكن عيب

آن روز چنان بودم و امروز چنينم

ديدم چو رخ خوب تو اي خسرو خوبان

سوداي تو زد داغ غلامي به جبينم

در حسرت ديدار تو جانم به لب آمد

با زآ و ببين در نفس باز پسينم

( نظمي ) همه دانند كه از دولت سعدي است

گر شهره به اشعار لطيف و نمكينم