۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

غزلي از جعفر سرخي



جان به لب رسيده
زخـم دگـر زدي دلا صـيد به خون تپيده را
عاشـق كــف بـريـده وخـلوت دل گزيده را
اي بت مست مه جبين , پرده ي نقش ملك چين
از چه كمان كشي ز زين , كـودك ناز ديده را
در رخ صيقــلي نـگـر هيـچ اگـر نديده اي
مسـت كمين گشاده و ترك كمان كشيده را
باز بـه شـوق ديـدنـت , بـا غزلي غزال من
در دل دامـت افــكنم , مـرغ دل رميده را
من قد خود كمان كنم , زلف تو در ميان كنم
تـا كـه زنـي تو داغ نو , اين دل داغ ديده را
گر چـه شـراب وصل تو هيچ نصيب من نشد
ليك به جان و دل خرم , باده ي سرخ ديده را
كـن نظري دمي دلا , ( سرخي ) مست باده را
تا كـه به پايت افكند , جان به لب رسيده را

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر