۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

غزلی مشترک خانم راسخ - جعفر سرخی

خروش خم
شمع رخسار تو را دیده و پروانه شدیم
آشنای تو شده با همه بیگانه شدیم
دل دیوانه ی ما را که به زنجیر تو بست ؟
که کنون گرم خط ابجد طفلانه شدیم
در قمار دل اگر برد نصیب تو شده است
لیک ماهم به رخت واله و دیوانه شدیم
شعله ی آتش رخسار تو افروخت و سوخت
خانه ی دل ! که کنون ساکن ویرانه شدیم
صنما دل برد ار نرگس مستت نه عجب!
ما که مرغ حرمیم ، سائل بتخانه شدیم
نا زنینا همه از جوش و خروش خم می
این چنین طالب آن نرگس مستانه شدیم
(راسخ ) این طرز غزل شیوه ی (سرخی) است مگر ؟
که همه پیر و جوان راهی میخانه شدیم

نمی افتد غزلی جدید از جعفر سرخی

نمی افتد
گذار سرخوشان دیگر به میخانه نمی افتد
نشانی جز سکوت غم بر این خانه نمی افتد
کجا شد ساقی آن جمعیت زلف پریشانت
که اکنون جز غبار غم بر این شانه نمی افتد
تو را شیخ آتش دوزخ به کام آرد که می دانم
شرار شعله در دامان خمخانه نمی افتد
چو آن صیاد سنگین دل نداند شیوه ی صیدش
دگر مرغی در این دام پر از دانه نمی افتد
چو خنده از لب خلقی ز بد خلقی گریزان شد
دگر طفلی پی زنجیر و دیوانه نمی افتد
مگو واعظ دگر از دوزخ و جنت که می دانی
دلم در دام این افسون و افسانه نمی افتد
همه دردی کشان ( سرخی ) زغم سر در گریبانند
که مستانه نگاهی سوی پیمانه نمی افتد

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

ژيلا راسخ


بارسلنا وسیل
چهارسال پیش فامیل همسرم برای دیدار ما به بلژیک آمدند وقرار شد به سفر برویم
ماهم که از بی آفتابی به تنگ آمده بودیم از خدا خواسته وبار سفر را بستیم راهی شدیم
ابتدا به پاریس رفتیم وچندروزی به سیر وسیاحت پرداختیم
ودر ادامه تصمیم گرفتیم به اسپانیا برویم
کشور اسپانیا آمال وقبله گاه مردم اروپای شمالی است
زیرا تابستانها از آفتاب برخورداراست
در این سفر ما چهار نفر بودیم که در واقع من حکم راهنما و مدیر این گروه کوچک بودم
تهیه بلیط وخرید وگردش و.............. بعهده من بود
تا قبل از این سفر من برای اولین بار بود به اسپانیا می رفتم
با گرفتن اطلاعات لازم اقدام به گرفتن بلیط قطار کردیم که البته اگر با هواپیما می رفتیم
خیلی ارزانتر می شد اما سفر یکدفعه پیش آمده بود !
بلیطهارا گرفتیم وساعت ۸شب حرکت ما بود
خب بموقع به قطار رسیدیم وکوپه ایی که چهار تخت داشت گرفتیم
در قطار با خوردن شام و تعریف خاطراتمان سپری کردیم
وساعت را برای ۷صبح فردا تنظیم کردیم زیرا ساعت ۸فردا صبحش به بارسلنا می رسیدیم
واما در دل من شادی موج می زد که به کشور آفتاب می رویم
و می توانیم دلی از عزا درآوریم !
بی خبر از اینکه ابر و بارانهای بلژیک برایم نقشه ها کشیده بودند
و بدنبالم روان و حتما در دلشان بمن گفته بودند زکی !
خدای من به بارسلناکه رسیدیم باران به ما خیر مقدم گفت !
نه هتلی رزو کرده بودیم ونه باران اجازه حرکت می داد !
بدنبال یافتن هتل روانه شدیم که دونفرمان در ایستگاه قطار نشستند
و ما بدنبال سر پناهی سرگردان !
تا اینکه هتلی که نه، مسافرخانه ایی که فکر می کنم
ستاره هایش ازبس چشمک زده بودند دیگر چشمشان سویی نداشت
و با میکروسکوپ هم ستاره هایش دیده نمی شد یافتیم
گفتیم خب بهتراز سرگردانی است اینجا می مانیم وسرفرصت هتلی را پیدا میکنیم
چشمتان روز بد نبیند رزروشن هتلی پیرمردی کر ونیمه کور بود
هیچ زبانی هم جز زبان محلی خودش هم نمیدانست
هر جوری بود دواتاق گرفتیم واز بد شانسی فامیل محترم
که خیلی وسواسی وحسّاس بود اتاقش هم درست روبروی میز این پیرمرد بود
اتاقها هم بدون سرویس بهداشتی بود واما این پیرمرد بیچاره هر نیم ساعتی
در اتاق فامیلم محترم را می کوبیده وبه خیالی که .....وارد میشده
در هتلی دیگر قول داده بودند اتاقی فردا خالی می شود
فردای آنروز ما به آنجا نقل مکان کردیم
واما باران همچنان می بارید و بما دهن کجی می کرد !
مشکل جا حل شد ولی باران همچنان می بارید و می بارید
بارسلنا برای من زیبایی بنادر جنوب ایران بوشهر وگناوه را داشت
رنگ خاکش و دریا و درختان و همه وهمه بوی جنوب ایران را می داد
در تب وتاب آفتاب بودیم ونیمه روزی آفتاب شد وتوانستیم بر تله کابین سوار شویم
واز اینطرف دریا وبه آنطرف دریا که کوهی پوشیده از درختان جنگلی
وتفریحگاهای زیبایی داشت برویم
شاید باور نکنید من سالها بود گل کاغذی ولادن زرد را ندیده بودم
یا گل یاس با عطر بوی جنوب ایران ، که در این پارک جنگلی دیدیم
واتفاق جالبی که برایمان افتاد این بود که برای رفع خستگی کمی در زیر درختان
وسایه خنکش نشستیم و یکی از همراهانمان شروع به گفتن جک کرد
ودر همین اثنا هم به رهگذران هم گاه گُداری چیزی می گفت
با این حساب که اینها زبان مارا که نمی فهمند
وخیال می کنند داریم قربان وصدقه اشان می رویم
زن ومردی که از این قربان وصدقه رفتن فامیل مبارک بی نصیب نمانده بودند
بهمراه دختر شان بسمت ما آمدند
با گفتن سلام وچقدر خوب است که همشهری هایمان را در اینجا می بینیم
و ما هم اهل شیرازیم
همگی در سرجایمان میخکوب شدیم !!
که در این پارک این طرف دنیا ودر قلّه کوه
چرا اینطور شرمنده گی !
وجالب بعد هم آشنا در آمدند وبماند بقیه ماجرا /
آفتاب بی انصاف دوباره جایش را به ابر خودخواه داد
روز دیگر ما تصمیم گرفتیم فلاسکی چای بهمراه تنقلات برداریم به کنار دریا برویم
جای بسیار قشنگی بود نشستیم وسرگرم صحبت شدیم
که به یکباره احساس کردیم دریا وارونه گشته !
خدای من چی شد نمیدانم حال آن لحظه را بیان کنم فقط می دانم که می دویدیم
ودریای وارونه هم بدنبالمان (سیل)!
تا آنروز من هرگز سیل را تجربه نکرده بودم دیگر نفهمیدیم
که هرکداممان به کدام طرف می دویم
در عرض چند ثانیه پاهایمان تا چند سانتیمتر در آب بود یکدفعه بخودم آمدم دیدم
آن سه نفر را نمی بینم
در زیر کیوسکی روزنامه فروشی ایستادم وبه اطرافم نگریستم که دیدم
همسرم فلاسک چای را در آغوشش گرفته ودر زیر سر پناهی ایستاده !
ای خدای فلاسک !
بعد در تمام خبرها آمد که در بارسلنا سیل آمده و چند نفر هم ناپدید شده اند!
و سیل تلفن ها از فامیل بطرف ما روان شد
ومن گفتم همه ما خوبیم مخصوصا فلاسک چای !