نمی افتد
گذار سرخوشان دیگر به میخانه نمی افتد
نشانی جز سکوت غم بر این خانه نمی افتد
کجا شد ساقی آن جمعیت زلف پریشانت
که اکنون جز غبار غم بر این شانه نمی افتد
تو را شیخ آتش دوزخ به کام آرد که می دانم
شرار شعله در دامان خمخانه نمی افتد
چو آن صیاد سنگین دل نداند شیوه ی صیدش
دگر مرغی در این دام پر از دانه نمی افتد
چو خنده از لب خلقی ز بد خلقی گریزان شد
دگر طفلی پی زنجیر و دیوانه نمی افتد
مگو واعظ دگر از دوزخ و جنت که می دانی
دلم در دام این افسون و افسانه نمی افتد
همه دردی کشان ( سرخی ) زغم سر در گریبانند
که مستانه نگاهی سوی پیمانه نمی افتد
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر