۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

غزلي جديد از استاد علي نظمي تبريزي / 14 / 12/ 88

بس كه مي ناياب شد خالي بود پيمانه ها
محتسب تا چند مي بندد در ميخانه ها ؟
قصه ي دوزخ مرا از لطف حق نوميد ساخت
گو به واعظ: پيش ما كوته كن اين افسانه ها
هر كجا شد بر جمال او تما شا مي كنيم
پيش ما فرقي ندارد كعبه يا بتخانه ها
گردش چرخ از علاج ما اگر عاجز بود
چاره ي خود مي كنيم از گردش پيمانه ها
آخر اي ناصح مرا تا كي نصيحت مي كني ؟
هيچگه عاقل نگويد پند با ديوانه ها
زلف شعر الحق پريشان بود بعد از (شهريار)
من به گيسوي پريشانش كشيدم شانه ها
آنچه سوداي لبش با جان ( نظمي ) كرده است
شمع كي كرده ست با آتش بجان پروانه ها ؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر